در محضر شهدا
در سال 1385 پنج شهید گلگون کفن در یکی از مناطق اسلام شهر دفن کردیم. بعضی از مردم راضی نبودند میگفتند: قیمت خونههامون میاد پایین. بعدا رسم میشه هر کی میمیره رو مییارن اینجا دفن میکنن.
این شهدا اومدند و با عزت و احترام دفن شدند یک ماه بعد از این خاکسپاری، دهه محرم شروع شد، یک شب توی مجلس عزاداری شخصی سراسیمه اومد و گفت: من یکی از کسانی هستم که میگفتم این شهدا رو نیارید و…
توی این مدت که شهدا آمدن، روم نشد که بهشون سر بزنم، یه بچه 12 ساله دارم مشکل حرکتی داره نمیتونه راه بره، دیشب آمدند به خواب من، گفتند: ما همون همسایههات هستیم که تازه آمدیم، اگر چه شما نمیخواستی که ما همسایهت باشیم؛ اما حالا ما حق همسایهگی رو برات به جا مییاریم، بعد از نماز صبح رو به قبله سه مرتبه بگو ” الحمدالله”
ایشان میگفت اینو که گفتم دیدم بچهم داره توی خونه راه میره، الان اومدم به شهدا بگم که غلط کردم اینجوری حرف زدم…
📚برگرفته از کتاب شهید گمنام.